تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو ، سه ، چهار، پنج،شش! ششمین در راه باز می کنی و داخل می شوی. مادرت پشت به دیوار ، ایستاده و گریه می کند.تو زمانی می فهمی که بر می گردد تا از اطاق خارج شود بیرون که می رود ، تو می مانی و اطاق خلوت و از پشت شیشه ، درخت گیلاس را می بینی که شاخه هایش در بادتکان می خورد و برف هایش به زمین می ریزد.به مادرت فکر می کنی و به اشک هایش که ذهنت را پُر کرده است و سربلند نمی کنی تا بببینی از خانه روبرو ، یکی تو را نگاه می کند. از در که بیرون می آیی ، مادر اشک هایش را شسته و سفره غذا را آماده کرده است تا پدر بیاید . پدرت که می آید، خسته تر از همیشه است و تنش بوی عرق تندی می دهد. بدون کلامی ، کنار سفره می نشیند. قاشق هایتان بالا و پایین می رود و صدای برخورد قاشق ها با بشقاب توی اطاق می پیچد و تو و تمام خواهرانت می دانید غذا تمام نشده .پدرتان خوابیده است و نمی دانید مادر مثل شما فکر نمی کند و امیدوار است پدرت دیرتربخوابد ، تا او بتواند کارهای امروزش را برای او تعریف کند.
دو
تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای! یک ،دو ،سه ،چهار، پنج! پنج کبوتر سنگی روی سفرۀ عقد می بینی و منتظری که خواهرت "بله" را بگوید .می گوید و نُقل ها در هوا می چرخد و یکی به لُپ تو می خورداشکت را در می آورد. خودت را عقب می کشی و چشم هایت را می مالی سرخ سرخ می شود.از اطاق خارج می شوی ، توی حیاط، سردت می شود.لباس نازکی پوشیده ای ، دل دل می کنی تا خودت را به دیوار روبرو برسانی و به حیاط همسایه سرک بکشی و مردانی را ببینی که هیاهویشان حیاط شما را هم پر کرده است . به طرف دیوار می روی دستت را به آجر ترک خورده ای بند می کنی و پایت را روی فرو رفتگی دیوار محکم می کنی . دستت که بالا کشیده می شود ، سرت از دیوار رد می شود و مردان را می بینی که می زنند و می رقصند و چهرۀ هیچ کس برایت مشخص نیست. یکی صدایت می کند .شاید مادرت . دستت می لغزد . به زمین که می افتی آنقدر بدنت درد گرفته که نمی توانی تصور هم بکنی . یکی از خانه روبرو نگاهت می کند و با افتادنت آخ محکمی می گوید و می نشیند تا چهره ی درد کشیده تو را نبیند.
سه
تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو ، سه ، چهار! چهار بار استخاره می کنی هیچ کدامش راه نمی دهد به مادرت که می گویی ، آنچنان محکم به پشت دستش می کوبد که پدرت بیدار می شود و به دور و برش نگاه می کند تامادر،به طرف او برود و همه چیز رابگوید. پدر دوباره خوابیده است مادر نا امید ، به سمت تو بر می گرددو برای آنکه چیزی گفته باشد ، می گوید:"یکبار دیگر" و تو باز استخاره می کنی یکبار ، دوبار ، صدبار ، تا یکی خوب بیایدو راه بدهد. راه می دهد و تو غمگین تر از گذشه، نمی دانی که چه می کنی ؟ با خودت می گویی کاش سکینه تو را ندیده بود اما بعد ، حس گنگی تو ذهنت می دود که "آن وقت چه کسی مرا می گرفت؟" مادر می گفت :"هیچکس!" هیچکس ، یعنی موهای سفید خاله رعنا که تنها بود و مردی به سراغش نیامده بود.با این فکر دوباره به سراغ مادرت می روی و سعی می کنی بخندی و در حالی که گونه هایت ازشرم ، سرخ شده می گویی :"راه داد ننه " و بعد نمی مانی و خودت رابه حیاط می رسانی و سرت را توی حوض فرو می کنی که سایه خانه همسایه توی آن افتاده و شب نمی گذارد تا بفهمی یکی ازدرون سایه خانه، داخل آب شده و از زیر آب زلال حوض به تونگاه می کند که او را نمی بینی.
چهار
تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو ، سه! سه بار تقاضای عاقد تمام شده و حالا نوبت توست که بله را بگویی! می گویی و بعد لب های مختلف بر گونه هایت می نشیند و بارش نُقل شروع می شود. آن قدر هیاهو و هلهله دوروبرت راپرکرده است که فرصت نمی کنی به رحمان نگاه هم بکنی. تنها یک لحظه ، دست هایش را می بنی که پهن و زمخت ، دست های تورا گرفته و محکم فشارش می دهد.مادر که بُوست می کند ، گونه ات تر می شود. به رحمان نگاه می کنی.انگار از تو خجالت می کشد، صورتش را بر می گرداند و تو گونه اش رامی بینی که می پَرَد، دست هایت آرام شروع به لرزیدن می کند.وقتی از خانه بیرون می آیید ، هنوز لرزش دستانت ادامه دارد و وقتی قصاب ، گوسفند لاغری را جلوی پایتان زمین می زند ، عقب می کشی و کارد که بر گلوی گوسفند می نشیند ، چشم هایت را می بندی تا نبینی و نمی بینی اشکی را که هنگام شتک خون از گلوی گوسفند ، از چشم های یکی بیرون می زند کهنه به گوسفند ، بلکه به تو نگاه می کند.
پنج
تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، دو! دوبار دیگر می زنی تند و عصبی! مادر که در راباز می کند ، دخترانت را به داخل خانه هل می دهی . پدر توی بالکن خوابیده است . دخترانت باسرو صدایشان بیدارش می کنند و او که بر می خیزد ، با دیدن تو همه چیز را می فهمد ، نه همه چیز ،برخی چیزها را و می داند ساعتی بعد ، رحمان خواهد آمد و تو را خواهد برد.تو اول نمی روی ، بعد رحمان قول خواهد داد. تو قانع نمی شوی. مادرت تو را کنار می کشدو آرام زیر گوشت خواهد گفت:"گیرم که طلاق گرفتی که چی؟" و تو نمی دانی که چی؟چادرت را به سرت خواهی کرد و از آن در خارج خواهی شد و دخترانت پشت سرشما خواهند آمد و تو آنقدر در خودت فرورفته ای که نمی فهمی یکی از روبرو به شما نزدیک می شود سر به زیر دارد اما نگاهت می کند.از شما که می گذرد ، رحمان با اخم نگاهش خواهد کرد و وقتی که دور می شوید، او خواهد ایستاد و شما را خواهد دیدکه دور می شوید.
شش
تا هفت که بشمارم ، عاشق شده ای ! یک ، یک عمر بارحمان زندگی کرده ای . حالا دخترانت قد کشیده اند و تو در زمستانی سرد ، درون اطاق خانه ات تنهایی ، از پشت پنجره اطاق به درخت خشک گیلاس حیاط نگاه می کنی که برف بر شاخه هایش را خم کرده است . تصویر چهره پیر و چروکیده ات، لرزان و گذرا ، بر شیشه درخت گیلاس افتاده است و تو به یکباره به خودت نگاه می کنی و به خودت می گویی: " چقدرتنهایم! اگر یکی در همه عمرم مرا دوست می داشت ،این چنین پیرو فرتوت نمی شدم" و بعد اشک از چشمهایت سرازیر می شود و نمی بینی آنکه در شیشه پنجره دیده می شود، جوان و جوانتر می شود و باد در درخت گیلاس می افتد و برف هایش را بر زمین می ریزد و تو بر می گردی تا دخترت را در اطاق تنها بگذاری و برای چیدن سفره غذایت بروی.
هفت
تا هفت که بشمارم !کاش می توانستم .راستش رابخواهی ، از همان ابتدای داستان می دانستم که به هفت نخواهم رسید. شاید در داستان بعدی از هفت شروع کنم از خود هفت!